نقد "چهارچوبی تحلیلی در نظریۀ توسعه: فرهنگ، قدرت و نابرابری"، راغفر و فدوی اردکانی
حسین راغفر1 و مرجان فدوی اردکانی2، زمستان 1393، چهارچوبی تحلیلی در نظریۀ توسعه: فرهنگ، قدرت و نابرابری، فصلنامۀ اقتصاد تطبیقی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
1- هیأت علمی گروه اقتصاد دانشگاه الزهرا، raghhg@yahoo.com
2- دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد توسعه دانشگاه الزهرا، marjann.fadavi@gmail.com
امتیاز: سادگی: 0/ رعایت منطق صوری: 0/ دقت علمی: 0.5/ نوآوری های علمی: 0/ امکان توسعه: 0/ موضوعیت ملی: 0.5/ قابلیت کاربرد: 0
مسلماً توسعه یک مفهوم چندبُعدی و میانرشتهای است و از قضا عنوان این مقاله و کسوت نویسندگان (اقتصاددانی) چنین مینمود که احتمالاً کوششی برای نزدیک کردن این ابعادِ چندگانه به هم صورت گرفته باشد. اما متأسفانه تلاشی جدی در این امر نتوانستم مشاهده کنم. مشخصاً فهم بخشهایی از این مقاله که حاصلِ ترجمه بود، بسیار دشوار و برای اینجانب کاملاً ناممکن بود، نظیر نظریۀ بوش در خصوص نابرابری و نظام سیاسی.
همچنین نظریات مورد بحث در مقاله نقش ضعیفی در نتیجهگیری ایفا کردهاند، و دلالتها و کاربردهای این نظریات برای ایران، جز چند پاراگراف کلی، اساساً مورد توجه قرار نگرفته است، لذا کلیتِ بحث در سطح مفاهیم باقی مانده است که البته چیزی شبیه مجمع الجزایری شده است که هر جزیره برای خود حرفی میزند و نمیدانیم، آیا در تعارض یا همافزایی با دیگر جزایر هستند یا خیر!
همچنین این مقاله بر شانۀ هیچ مقاله یا کتاب فارسی ننشسته است و مقالات اصلی مورد اشاره روث (2003)، فوکو (1978)، بوردیو (1986)، دانکومب (2002)، بوش (2003) و عجم اوغلو و رابینسون (2012) است.
به هر روی در زیر برخی از برجستهترین نکاتی را که دریافتهام، نقد خواهم کرد:
- البته توسعه خود مفهومی مبهم است، اما ابهامی که در این مقاله یافتم، به مراتب بیشتر از آن چیزی است که در سایر آثار دیدهام. به زبان ساده و عاری از تکرار و تأکید، توسعه فرایندِ بسط و گسترشِ ظرفیتهای انسانی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگیِ یک جامعه و تا حد امکان بالفعل شدن این ظرفیتها تعریف شده است. این ظرفیتها چیستند؟ بسط آنها به چه معناست؟ آیا در تعارض با یکدیگر قرار ندارند؟ آیا اولویت ندارند؟
- این درحالی است که در بخش 5 و به هنگام طرح چارچوب نظری بحث، صحبت از «توسعۀ مطلوب» میشود (که گویا توسعۀ نامطلوب هم داریم و هیچ توضیحی در این خصوص داده نمیشود)، اینگونه تعریف میشود: «فرایندِ تحولیِ درونزا، پیوسته و سازگار با شرایط مادی و معنوی جامعه»، و هیچ تلاشی برای برقراری ارتباط با تعریف نخست نشده است. درونزایی در توسعۀ مطلوب شرط است اما آیا در خودِ توسعه الزامی به وجودِ آن نیست. همچنین سازگار بودنِ توسعۀ مطلوب با شرایط مادی و معنوی جامعه چنین مینماید که گویی توسعه مستقل از شرایط مادی و معنوی جامعه هم میتواند باشد؟! اما تعریف نخستین توسعه چنین چیزی را بر نمیتابد!
- فرهنگ نیز مطابق تعریف ویلیامز پذیرفته شده است که به عنوان «نظامی راهنما و دلالتگر» تعریف میشود که «نظم اجتماعی از طریق آن منتقل، بازتولید، تجربه و کشف میشود»، و نیز از چرخۀ فرهنگِ پال دو گِی و همکارانش (1997) صحبت شده است، که شامل بازنمایی (معنادارکردن تصاویر و مفاهیم)، هویت (درونیسازی معانی)، تولید (تلاش برای تولید کالا و خدمات)، مصرف (چگونگی برخورد با کالاها، معانی و یا تصاویر تولیدشده) و نظمبخشی (شکلگیری قوانین، هنجارها و رسوم جامعه) است، که همۀ این اجزای فرهنگی در ارتباط دوبهدو با یکدیگرند. اما در ارتباط این مفهوم با توسعه به دیدگاههای نورث و ویلیامسون (نهادگرایان جدید) مراجعه شده است، جز اشارهای کوتاه و کلی، مقایسهای درخور، میان آن تعاریف و مفهومِ نهاد نزد نورث و ویلیامسون ارائه نشده است.
- در این مقاله صحبت از فرهنگی شده است که ماهیتاً توسعه را بر نمیتابد و لذا از ایجاد فرهنگ همسوی با توسعه سخن رفته است. اما هیچ اشاره و آدرسی در خصوص شناخت چنین فرهنگی داده نشده است. مثلاً کدام مؤلفههای فرهنگی ما مغایر توسعه هستند؟ و یا برای حرکت به سمت توسعه بایستی چه فرهنگهایی تولید شوند؟
- اما گونۀ دوم رابطۀ فرهنگ با توسعه که در قالب مقاومت فرهنگی عنوان شده است، بیشتر توضیح داده شده است. آنجایی که مردم نتوانند اعتراضات خود را به نحوی آشکار ابراز نمایند، به اشکال پنهانتری مانند ادبیات، طنز، و هنر روی میآورند، که میتواند آگاهانه یا ناآگاهانه باشد. اما در این خصوص که "آیا در اینکه مردم از کدام شیوه استفاده نمایند، خودِ فرهنگ مؤثر است؟ و در چه صورتی؟" نظریهای روشنگر ارائه نشده است.
- قدرت نیز به دو شکل تعریف شده است، یکی نظام سیاسی است، و دیگری مفهوم فوکویی آن که از طریقِ کارکردِ آن بازشناخته میشود، نظیر سرکوبگری و محدودکردنِ عملها. البته این دو نگرش آنگونه که بیان میشود، سازگار نیستند. در بخش مفهوم، از دیدگاه فوکویی دفاع میشود، اما در چارچوب نظری چندان روشن نیست، که از کدام مفهوم استفاده شده است، به عنوان مثال در بخش 2.3.1 (قدرت و عوامل فرهنگی) گرچه مشخصاً از قدرت به شیوههای نظارتی و انضباطی اشاره میشود که نزدیک به مفهوم فوکویی است، اما در توضیح این ارتباط با استفاده از تاریخ توسعۀ اقتصادی ایران، که از نوادر توضیحاتی است که اشارۀ مستقیم به ایران دارد، نفت را منشأ قدرت مثال میزند که دو چهرۀ فرهنگی از خود برجای میگذارد: از یک سو، به حکومت قدرت بیاعتنایی به جامعه را میدهد و از سوی دیگر توقعات اجتماعی مردم را افزایش میدهد. این کاربرد آشکارا با تعریف نخست (غیر فوکویی) سازگار است که قدرت را یک دارایی میبیند نه راهبرد! همینطور در بخش 7 (نظریات قدرت و نابرابری) آشکارا مراد از قدرت، نظام سیاسیِ حاکم عنوان میشود، بنابراین این سؤال به ذهن متبادر میشود که اساساً چرا مفهومِ فوکوییِ قدرت بیان شده است؟ صرفاً برای افزودنِ منابع و غنیکردنِ ادبیات؟!
- در نظریات قدرت و نابرابری که از نظریۀ بوش (2003) استفاده میشود و مشخصاً محور افقی نمودار 2 که بُعدِ اساسیِ این نظریه هم هست، مبهم باقی میماند (گفته شده است، میزان اختصاص سرمایه به داخل کشور و تلویحاً متوجه میشویم که منظور از سرمایه گویی داراییهای صاحبان قدرت است ولی اینکه به داخل اختصاص یابند یا تحرکپذیری این سرمایه همچنان مبهم است). اما گذشته از ابهام، بلافاصله در آن میان ادعا میشود که منظور آقای بوش از نابرابری، نابرابریهای مادی بوده و «ما به آن را کلیۀ اَشکالِ نابرابری تعمیم میدهیم»، سؤال میشود که خوب! تعمیم دادید چه شد؟ (هیچ استفادهای از این تعمیم نمیشود)، دوم اینکه آیا بررسی کردهاید که اساساً مجاز به این تعمیم هستید؟ یک شرحی و توضیحی لازم دارد، و این اتفاق هرگز نیفتاده است.
- بعد از آن، نویسندگان به این موضوع پرداختهاند که نابرابری چگونه مانعی برای توسعه است، در اولین گزینه عنوان میشود که «نابرابری خود نکتهای منفی در ارزیابی توسعۀ جوامع تلقی میشود» یعنی چه؟ یعنی برابری یک وجه و مشخصه یا بُعد از توسعه است؟ چرا در مفهوم توسعه به آن اشاره نشده است؟
- و در ادامه مجدداً به نونهادگرایی (نهادگرایی جدید که متأسفانه وحدتِ رویه در استفاده از واژهها نیز وجود ندارد) بازگشته و صحبت از نهادهای فراگیر (که یکجا نهادهای شمول! استفاده شده است و هیچ اشارهای به این موضوع نگردیده و من از واژه انگلیسی آن Inclusive برداشت میکنم که آنها یکی هستند) و نهادهای استخراجی (Extractive) میکنند. تعریف مشخص و به زبانی روشن از آنها ارائه نشده است، برداشت من این است که نهادهای فراگیر نهادهای گریز از مرکز یا توزیعکنندۀ وظایف و عایدیها میان آحاد مردم است و نهادهای استخراجی نهادهای تمرکزگرا هستند که در آنها وظایف و عایدیها را میان گروه اندکِ حاکم توزیع میشود. از تعریف بگذریم، این مفاهیم ذیل چارچوب نظری عنوان شده است و انتظار داریم که سازوکار این نهادها به نحوی مشخص و در ارتباط با چارچوبهای نظری پیشین بیان شود، اما آنچه شاهدیم، یک ادعای کلی است که «تاریخ توسعۀ جوامع در حقیقت تاریخ چگونگی تبدیل نهادهای استخراجی به نهادهای فراگیر است» اما طبقۀ حاکم تن به نهادهای فراگیر نمیدهد و از سرکوب استفاده میکند و این امر منجر به مقاومت فرهنگی میشود. البته اینکه چرا حاکمیت، سرکوب را بر میگزیند، به هزینههای سرکوب وابسته بوده که آن نیز تابع مؤلفههای فرهنگی است. اما سؤال اینجاست که چرا توسعه مستلزمِ نهادهای فراگیر است؟ و اگر نفت برای مردم کشور ما ایجاد توقع میکند (فرهنگی که موافقِ تمرکزگرایی دولت است)، مشخصاً تقاضای نهادهای فراگیر را در اقتصاد افزایش میدهد! زیرا این باور را نشر میدهد که یا همه میخواهیم در خانه بنیشینیم و پول مفت نفت را به حسابمان بریزند. در این صورت، نهادهای فراگیر کجای داستانِ توسعۀ ماست؟ ممکن است یک جامعۀ آرمانی، مردمش در فرایند توسعه (که درونزا بوده و از کفِ جامعه نشأت میگیرد)، آهستهآهسته به نهادهای فراگیر احساس نیاز کنند، و از این هنگام دولتهایشان اقدام به سیاستهای سرکوبگرانه کنند، اما به نظر نمیرسد که در کشورهایی نظیر ایران اساساً احساس نیازی به نهادهای فراگیر وجود داشته باشد، یعنی یا ما اساساً وارد مراحل توسعه نشدهایم، و یا اگر شدهایم، جنس توسعهای متفاوت داریم؟ و گذشته است از این، این دیدگاه بیانگر توسعۀ غیرمتمرکز است، در حالی که این پرسش مطرح است که آیا توسعۀ متمرکز هم میتوانیم داشته باشیم؟ که از بیانات مؤلفین در جای دیگری مبنی بر این که توسعه به ویژه در گامهای نخست، مستلزم نابرابری است، چنین استنباط میشود که آنها کمابیش توسعۀ متمرکز را هم میپذیرند، پس این نسبتها بسیار گنگ و نامعلومند.